“هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟یک فریب ساده و کوچکآن هم از دست عزیزی که تو دنیا راجز برای او و جز با او نمی خواهی.من گمانم زندگی باید همین باشد.”
“ما چون دو دريچه ، رو به روي هم آگاه ز هر بگو مگوي هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آينده عمر آينه ي بهشت ، اما ... آه بيش از شب و روز تير و دي كوتاه اكنون دل من شكسته و خسته ست زيرا يكي از دريچه ها بسته ست نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد”
“ما چون دو دریچه روبروی همآگاه ز هر بگو مگوی همهر روز سلام و پرسش و خندههر روز قرار روز آیندهعمر آیینه بهشت اما آهبیش از شب و روز تیر و دی کوتاهاکنون دل من شکسته و خسته ستزیرا یکی از دریچه ها بسته ستنه مهر فسون نه ماه جادو کردنفرین به سفر که هرچه کرد او کردنفرین به سفر که هرچه کرد او کرد”
“ما شکسته پر مرغیم ای ستیزه گر صیادزجر اگر دهی باری اندک اندک آهسته”
“درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت، بيعرضگي را صبر، و با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مينامند”
“قاصدک! هان، چه خبر آوردي؟از کجا، وز که خبر آوردي؟خوش خبر باشي، امّا، امّاگرد بام و در منبي ثمر مي گردي.انتظار خبري نيست مرانه زياري نه ز ديّاري ، باري،برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس،برو آنجا که ترا منتظرند.قاصدک!در دل من همه کورند و کرند.دست بردار از اين در وطن خويش غريب.قاصدک تجربه هاي همه تلخ،با دلم مي گويدکه دروغي تو، دروغکه فريبي تو، فريب.قاصدک! هان، ولي ...راستي آيا رفتي با باد؟با توام، آي کجا رفتي؟ آي...!راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟مانده خاکستر گرمي، جايي؟در اجاقي- طمع شعله نمي بندم - اندک شرري هست هنوز؟قاصدک!ابرهاي همه عالم شب و روزدر دلم مي گريند ...”