“کتیبه خوان قبایل دوراین,این سرگذشت کودکی است / که به سرانگشت پاهرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده استهرشب گرسنه می خوابیدچند و چرا نمیشناخت دلشگرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانشپس گریه کن مرا به طراوت / به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخشو آوار میخواند ریاضیات رادر سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیهادودوتا چارتا چارچارتا...در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهادبا سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشتبا بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه آری دلمگلماین اشکها خون بهای عمر رفته من استدلم گلم / این اشکها خون بهای عمر رفته من استمیراث منحکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده استتا بدانم و بدانم و بدانم / به وار / وانهادم مهر مادریم راگهواره ام را به تمامیو سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم / و کبوترانم را از یاد بردمو می رفتم و می رفتم و میرفتمتا بدانم و بدانم و بدانم / از صفحه ای به صفحه ای / از چهره ای به چهره ایاز روزی به روزی / از شهری به شهری / زیر آسمان وطنی که در آن فقطمرگ را به مساوات تقسیم میکردندسند زده ام یک جا / همه را به حرمت چشمان تومهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعونکه میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم راتا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد /از کلامی به کلامی / و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصدکفایت میکرد مرا حرمت آویشن / مرا مهتاب / مرا لبخندو آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را می سرود.... داد خود را به بیدادگاه خود آوردم همین... نترس کافر نمی شوم هرگز، زیرا به نمیدانم های خود ایمان دارم..”