“نفست چه کند چو بند نگشایندش با ره که شود که راه ننمایندش با نفس مکن ستیزه کاین نفس ترا فرمان نبرد تا که نفرمایندش”
“آخر من و تو که با هم جور نیستیم. تو جاویدی و من میمیرم. این چه فایده داره که تو تا ابد زنده بمونی و هی شاهد مرگ اونهایی که ساختی باشی؟ مگر تو اینهایی را که ساختی دوستشون نداری؟”
“بدان،ای عزیز! که زندگانی تو بر مرگ وقتی ترجیح دارد که ده چیز را به جای آریاول با حق - سبحانه و تعالی- به صدقدوم با خلق به انصافسوم با نفس به قهرچهارم با مهتران به عزتپنجم با کهتران به شفقتششم با دوستان به نصیحتهفتم با دشمنان به مروتهشتم با عالمان به تواضعنهم با درویشان به سخاوتدهم با جاهلان به خاموشی”
“بروید ای دلتان نیمه که در شیوهی مامرد با هر چه ستم، هر چه بلا میماند”
“ارسطو به اسکندر نوشت.بدان که روزگار با گردش خود همه چيز را کهنه کرده و محو مي کند، مگر چيزي را که در قلوب مردم است از خوبيها و بديهابنابراين بکوش که نيکوئي در حق ِ مردم نمائي تا نامت بخوبي براي ابد بماند”
“الا يا ايها الساقی!" اين تو، اين پياله، اينم طهورای خودمون می مثلا با قافيهی خودت: باقی! که ما فرقش و نفهميديم با اين يکی چيه؟ راه به راه رفتيم تا رسيديم به يه رويا به يه رويای بیخيال بعد برگشتيم سَرِ جا اَوَلِمون که چی!؟ که مثلا "ادر کاسا و ناولها ...!" خُب اينو از همون اول میگفتی دختر! اول و آخر نداره عشق مشکل که افتاد، بذار بيفته، بنويسش پایِ شکستهی ما!”