“بيراهه رفته بودم آن شب دستم را گرفته بود و میكشيد زين بعد همه عمرم را بيراهه خواهم رفت”
“يكروز بيدار ميشويم (توي يك گفتوگوي خيلي عادي، يا توي رختخواب با كيف ِ نشئهگي ِ يك خواب ِ عميق ِ شبانه، يا روي صندلي با فكري سرگردان در هزارجا، يا پشت فرمان ماشين توي يك راهبندان)، و ميبينيم كه نميخواهيم فكرمان هيچجا برود، نميخواهيم فكر كنيم به چيزهاي نيامده و آمده و كارهاي نكرده و كرده و هرآنچه پيش يا بعد از اين ممكن است اتفاق بيفتد. و اصلا نميخواهيم فكر وجود داشته باشد تا يادمان بيايد كه هنوز هستيم و هنوز خيلي كارها ميشود كرد. ميفهميم ديگر پايينتر از اين، تحملناپذيرتر از اين، ممكن نيست.بعضيمان يكمرتبه بيدار ميشويم، بعضي آهسته، و بعضي هيچوقت. اما اگر بيدار شويم، ديگر فكر و نظر ديگران هيچ تاثيري در حالمان ندارد. اينكه وقتي ما را ميبينند چشمانشان برق بزند، يا برعكس، پرههاي دماغشان با نفرت باز و بسته شود، هيچ اهميتي ندارد. مهم فقط اين است كه خودمان جلوي آينه كه ميايستيم چه ميبينيم. اگر نتوانيم جلوي آينه بايستيم و به خودمان نگاه كنيم، يا اگر نتوانيم با خيالهامان بازي كنيم، نتوانيم و نخواهيم كه به هيچچيز و هيچكس فكر كنيم، چهكار ميكنيم...؟”
“و اتسكع في بقع سفلية من هذا النوع , حيث افقد في كل خطوة معلما من معالمي , ذاك من علاما الخائفين , ومن انهارت ارادتهم و انسحبت كالحلزون الأحمر إلى داخل قوقعة مشكوك فيها . كنت أتخيلني ذئبا , أحيانا , و لكن بدل ان اهجم نحو نيران الرعاة ليلا و استبيح ما استبيح , كنت اتخيلني واقفا في الغروب , امام شفق بعيد , على تلة , و اعوى في حزني . الحزن ضعف ولو صرت به شبه اله يا انكيدو , و الشعور بالذنب ضعف و لو صرت به قديسا يا انكيدو , و الشفقة على اي شيء و على نفسك ضعف ولو صرت بها مسيحا . و هاهو ذلك الصوفي من قونية , يبشرني بطريق آخر : معرفة أنني أيضا , خطر , معرفة أخرى بطقوس مضادة , و رقص نقيض”
“أنما الأشباح و الخوف و الفزع واليأس بنات الليل يطمئن إليها و تطمئن إليه و تستظل به و يبسط عليها ظله المظلم المخيف”
“إن شخصا لا يعطيني معرفة, و يوسع مداركي, و لا يأخذ مني معرفة و يوسع مداركه شخص لا حاجة لي به.”
“وأفكر و أفكر و أفكر , لا قلبي يشعر بما أفكر به و لا عقلي يتوقف عن الهيمنة على روحي , كل فكرة قطعة حطب يابسة .. نقطة .”