“من زندگي را دوست دارم ولياز زندگي دوباره مي ترسم!دين را دوست دارمولي از کشيش ها مي ترسم!قانون را دوست دارمولي از پاسبانها مي ترسم!عشق را دوست دارمولي از زنها مي ترسم!کودکان را دوست دارمولي ز آئينه مي ترسم!سلام رادوست دارم ولي از زبانم مي ترسم! من مي ترسمپس هستماينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!من روز را دوست دارم ولي از روزگار مي ترسم”
“دوست می دارم آن را که چون تاس به سود.اش افتد، شرمسار شود و بپرسد: نکند قماربازی فریبکار باشم؟ زیرا که خواهان فناست”
“عشق را چگونه می شود نوشتدر گذر این لحظات پرشتاب شبانهکه به غفلت آن سوال بی جواب گذشتدیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده استوگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواندمن تو رااو راکسی را دوست می دارم”
“دهان ات را می بویندمبادا که گفته باشی دوست ات می دارم.دل ات را می بویندروزگار غریبی ست، نازنینوعشق راکنار تیرک راه بندتازیانه می زنند.عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد”
“از بهار تقویم می مانداز من استخوانهایی که روزی تو را دوست داشتند”