“زمانی كه تسلیم باشی؛ تمام هستی از تو حمایت میكند هیچ چیز با تو مخالف نخواهد بود، زیرا تو با هیچ چیز مخالف نیستی”
“با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي ... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند ”
“چطور ، بهتر زندگي کنم ؟با كمي مكث جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ،با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،و بدون ترس براي آينده آماده شو .ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .شک هايت را باور نکن ،وهيچگاه به باورهايت شک نکن .زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه بداني چطور زندگي کني .پرسيدم ،آخر .... ،و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :مهم اين نيست که قشنگ باشي ... ،قشنگ اين است که مهم باشي ! حتي براي يک نفر .كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را ..بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي .موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن ..داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... :هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرايد ،آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ،شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند بايد از آهو سريعتر بدود ، تا گرسنه نماند .مهم اين نيست كه تو شير باشي يا آهو ... ،مهم اينست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خيزي و براي زندگيت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دويدن كني ..به خوبي پرسشم را پاسخ گفته بود ولي ميخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،كه چين از چروك پيشانيش باز كرد و با نگاهي به من اضافه كرد :زلال باش ... ، زلال باش .... ،فرقي نميكند كه گودال كوچك آبي باشي ، يا درياي بيكران ،زلال كه باشي ، آسمان در توست .”
“پر كن پياله راكاين آب آتشين ديريست ره به حال خرابم نميبرداين جامها كه در پي هم ميشونددرياي آتش است كه ريزم به كام خويشگردآب ميربايد و آبم نميبردمن با سمند سركش و جادويي شرابتا بيكران عالم پندار رفتهامتا دشت پر ستارهي انديشههاي گرمتا مرز ناشناختهي مرگ و زندگيتا كوچه باغ خاطرههاي گريز پاتا شهر يادهاديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نميبردهان اي عقاب عشق!از اوج قلههاي مه آلود دوردستپرواز كن به دشت غمانگيز عمر منآنجا ببر مرا كه شرابم نمي بردآن بي ستارهام كه عقابم نمي برددر راه زندگي با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي با اينكه ناله ميكشم از دل كه :آب ... آب ...ديگر فريب هم به سرابم نمي بردپر كن پياله را ”
“مراتو بي سببي نيستيبه راستيصلت كدام قصيده اي اي غزل؟ستاره باران ِكدام سلاميبه آفتاباز دريچه ي تاريك؟كلام از نگاه تو شكل مي بنددخوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!پس ِ پشت ِمردمكان ات فرياد كدام زنداني ست كه آزادي را به لبان برآماسيده گل سرخي پرتاب مي كند؟ورنهاين ستاره بازيحاشا چيزي بدهكار آفتاب نيست.نگاه از صداي تو ايمن مي شودچه مومنانه نام مرا آواز ميكني!و دل اتكبوتر ِ آشتي ست،درخون تپيدهبه بام ِتلخ.با اين همه چه بالا چه بلندپرواز ميكني!”