“دوست مي دارم آناني را كه براي فرو شدن و فرا شدن نخست فراپشت ستارگان از پي دليل نميگردند، بل خويش را فداي زمين ميكنند تا زمين روزي از آن ابر انسان شود”
“من زندگي را دوست دارم ولياز زندگي دوباره مي ترسم!دين را دوست دارمولي از کشيش ها مي ترسم!قانون را دوست دارمولي از پاسبانها مي ترسم!عشق را دوست دارمولي از زنها مي ترسم!کودکان را دوست دارمولي ز آئينه مي ترسم!سلام رادوست دارم ولي از زبانم مي ترسم! من مي ترسمپس هستماينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!من روز را دوست دارم ولي از روزگار مي ترسم”
“بيست و پنج سال است كه بسياري كسان را دوست داشته ام ،آنچه در كودكي دوست ميداشتم ،اكنون هم دوست ميدارم ،و آنچه اكنون دوست ميدارم،تا پايان زندگي دوست خواهم داشت؛زيرا عشق ،تمام ثروتي است كه دارم و هيچكس نميتواند آن را از من بگيرد.آزادي را بيش از هر چيز دوست داشته ام ،كه آن را چون دختري يافتم از نياز و انزوا تلف شده"نه كتاب .”
“پارسا سخن مي گويد؛خدا ما را دوست مي دارد از آنرو كه ما را آفريدشما نازك انديشان چنين ميگوئيد"انسان خدا را آفريد"و آيا نبايد دوست داشته باشد آنچه را كه آفريده است؟آيا از آنرو كه آنرا آفريد مي تواند انكارش كند؟اين گفته لنگ ميزند، نعل ابليس برپاي دارد”
“شوربختي مرد در اين است كه سن خود را نمي بيند. جسمش پير مي شود اما تمنايش همچنان جوان مي ماند. زن، هستي اش با زمان گره خورده. آن ساعت دروني كه نظم مي دهد به چرخه زايمان، آن عقربه كه در لحظه اي مقرر مي ايستد روي ساعت يائسگي، اينها همه پاي زن را از راه مي برد روي زمين سخت واقعيت. هر روز كه مي ايستد در برابر آينه تا خطي بكشد به چشم يا سرخي بدهد به لب، تصوير رو به رو خيره اش مي كند به رد پاي زمان كه ذره ذره چين مي دهد به پوست. اما مرد، پايش لب گور هم كه باشد چشمش كه بيفتد به دختري زيبا، جواني او را مي بيند اما زانوان خميده و عصاي خود را نه.”
“از وقتي که عاشق شدم فرصت بيشتري پيدا کردم براي اين که پرواز کنمفرصت بيشتري براي اين که پرواز کنم و بعد زمين بخورمو اين عالي استهر کسي شانس پرواز کردن و به زمين خوردن را نداردتو اين شانس رو به من بخشيديمتشکرم”