“هزار سال عمر لاک پشت درون لاک تاريکش به يک لحظه پرواز پروانه نمی ارزد که با تمام کوتاهی در خاطرات جنگل سبز جاودانه می ماند”
“اگر آنکه رفت خاطره اش را می برد.....فرهاد سنگ نمی سفت...... مجنون آشفته نمی خفت........ حافظ شعر نمی گفت”
“خاطره اش را می بُردفرهاد سنگ نمی سُفت!مجنون آشفته نمی خُفت!حافظ شعر نمی گفت!”
“تنهایی" تنهایی چون بارانشامگاهان برمی خیزد از دریااز هامونهای پرت و دور افتادهو می ریزد آنگاه بر روی شهر می بارد تنهاییدر این ساعات حال و بی حالی وقتی کوچه ها به صبح می رسندوقتی که جفتهاییبی آنکه چیزی بیابند در یکدیگرنومید و غمیناز هم جدا می شوند وقتی آنان که نفرت از هم دارندبه ناچار همبستر می شوند ، آنگاه تنهایی با رود ها همراه خواهد شد ”
“من با خود بیگانه بودم و شعر من فریاد غربتم بودمن سنگ و سیم بودم و راه کوره های تفکیک رانمی دا نستماما آنها وصله ی خشم یکدیگر بودنددر تاریکی دست یکدیگر را فشرده بودندزیرا که بی کسی، آنان رابه انبوهی خانواده ی بی کسان افزوده بود....آنان مرگ را به ابدیت زیست گره می زدند....و امشب که باد ها ماسیده اندگذر کوچه های بلند حصار تنهایی من پر کینه می تپدکوبنده نابهنگام درهای قلب من کیست؟”
“چه خیال انگیز و جان بخش است اینجا نبودن!”