“You see my state, and still increase my painI see your face, the need for union regain.For my welfare, you have no care, I complainWhy do you heal me not from the sickness I disdain?You bring me down and leave me on the earthly plane;Return me to my home, by your side let me remain.Only when I’m dust, your mercy can entertain;Your flowing spirit stirs up dust of the slain.Heartbroken of your love, from breathing I abstainMy life you destroy, yet my breathing you sustain.In the dark night of the soul, I was growing insane,Drinking from the cups that your features contain.Suddenly in my arms, you appeared, clear, plain;With my lips on your lips, my life and soul gain and drain.Be joyful with Hafiz, with love enemies detain,With such potent love, impotent foes self-restrain.مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کـنی دردم تو را می‌بینـم و میلـم زیادت می‌شود هر دم بـه سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری بـه درمانـم نـمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم فرورفـت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی دمار از مـن برآوردی نـمی‌گویی برآوردم شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستـم رخـت می‌دیدم و جامی هـلالی باز می‌خوردم کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم”

Hafiz

Hafiz - “You see my state, and still increase my painI...” 1

Similar quotes

“به نام بخشنده بزگ داور بر حق به نام خداوند ایثار و انصافخارم اگر از خاری خارم تو مپنداریدانم که مرا با گل یکجا تو نگهداریگل راتوبه آن گوئی کزعشق معطرشدآن گل که فقط گل بود درحادثه پرپرشدسودای تورا دارم من از دل و از جانمگفتند که پیدا شو دیدند که پنهانمگفتند که پیدا کن خود را و تو را با همگفتم که پیدا هست در هر نفسس آدمپیداست و من پنهان من در تن واو در جانیک آن نظری کردم در خود گذری کردمدیدم که نه در دوری نزدیک تر از نوریدر راه عبور از تو من این همه دور از تویک عمر نیاندیشم هیهات تو در خویشمچشم است که بینا نیست در عشق که اینها نیست”

مسعود فردمنش
Read more

“موسی میان شاگردانش می گشت و می دید بر چنگهای ایشان خاک اسباب کشی شهر گل هنوز به چشم می خورد وآنان در حالی که کهنگی خانه هایشان را گردی کرده بودند و بر سر نشانده بودند. همراه موسی شده بودند وآن همه خلق برای رفتن از دنیای فرعونیان، دنیای فرعونیان را بار خود کرده بودند، و چه غم سنگینی با موسی بود. من می خواستم شما را به سرزمینی دیگر اشاره دهم، به سرزمینی که در آن نشانه ای از ظلم نباشد و شما چه عاشقانه دانه های ظلم را برای کاشتن مجدد در سرزمین موعود رو کرده اید، و به بار خود کشیده اید.وموسی با این غم سنگین بر عصایش تکیه می زد، قدم از قدم بر می داشت وحس می کرد، دردی عظیم بعد از آن همه معجزات که در سرزمین فرعون به رویت گرفته بود، در وجودش است. دردی عظیم که مجبور است راهنما، جلودار و رهبر مردمانی باشد که آغشته اند به عفونت دمل سر باز کرده فرعونیان.... ای نیل، مادر مهیب من که روزگاری در بازوان پر جوش و خروشت مرا به مادرم باز گرداندی، مرا به خودم و خدای خودم باز گرداندی، ای نیل می بینی؟ آیا باید آن زمان سبد کوچک گهواره مرا در میان دندان تمساحان این رود به حمایت بگردانی؟ مرا به کاخ فرعونی برسانی تا رسالت قسمتم شود. تو باید ای نیل ، ای مادر مهیب من، مرا این گونه نجات دهی؟ مرا به کام خود نکشی تا نهایتم این شود که به پای خود برسم. تا با مردمانی نه سبکبال که سنگین باره از جاه و غرور و مقامی که در فرصت ئیشبشان به دست اورده اند، در یک لحظه آزاد از سرزمین گل و اینک خورد و خسته وخمیده در زیر بار سنگین دنیای فرعونیان به پای تو رسیده اند.... موسی رو به نیل کرد، خیره به همان نیل، انگار با نیل صحبت می کند، بدون آن که رو به مردم بر گرداند، مردم را مخاطب قرار داد. یا مردمان! در این باد جهل که می وزد، از شما می خواهم خدای تان را دشنام نگوئید، و بوسه بر پای نا خدایان نزنید. من شما را از این آب عبور می دهم، در حالی که دوست داشتم بدانید اگر شما جثه و اندامی چونان پرندگان از عشق داشتید، شاید چوبدست شما نیز معجزات همتی می شد بر روی این موج خروشان... وآنگاه موسی چوبدست اش را بلند کرد، رو به سوی آسمان... یا نیل، یا مادرم اینان پرنده نیستند که به نوک پنجه رقصشان از عرصه سینه تو بگذرند. بگذار اهل این خاک، از خاک بستر تو بگذرند. پس آغوش بگشا، تن دو تکه کن . در میان ظرافت دریای ات، زخمه ای جانکاه از جنس خاک زن، تا من و این مردمان جهل از دل تو بگذریم. می دانم ای عزیز، این خاطره، سالهای سال در جانت می ماند، اما بگذار بگذریم تا با مردمان به پیشواز سرزمین موعودی رویم و آنان ببینندآن دور دورها، سرزمینی است که اگر عشق رفتن به آن در دل نداشته باشند، شاید آ سرز”

شارمین میمندی نژاد, Sharmin Meymandinejad
Read more

“خدایا کفر نمی‌گویم، پریشانم، چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. خداوندا! اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای ‌تکه نانی ‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ و شب آهسته و خسته تهی‌ دست و زبان بسته به سوی ‌خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف‌تر عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر می‌گویی نمی‌گویی؟! خداوندا! اگر روزی‌ بشر گردی‌ ز حال بندگانت با خبر گردی‌ پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است .”

دكتر علي شريعتي
Read more

“ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر از تو خبر به نام و نشان است خلق را وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر جویندگان گوهر دریای صنع تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر”

عطار
Read more

“تفنگت را زمین بگذار که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو، تو ای با دوستی دشمن! زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست زبان قهر چنگیزی ست بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن ـ شاید فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار تفنگت را زمین بگذار، تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیو انسان کش برون آید. تو از آیین انسانی چه می دانی؟ اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی؟ چرا باید که با یک لحظه، غفلت، این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟ گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی و حق با توست، ولی حق را ـ برادر جان ـ به زور این زبان نافهم آتشبار نباید جست! اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار تفنگت را زمین بگذار!”

فريدون مشيری
Read more