“اگر تو باز نگردي اميد آمدنت را به گور خواهم بردو كس نمي داندكه در فراق تو ديگرچگونه خواهم زيستچگونه خواهم مرد”
“در میان من و تو فاصله هاستگاه می اندیشم،می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری”
“در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟در تو اين قصه ي پرهيز که چه ؟در من اين شعله ي عصيان نياز در تو دمسردي پاييز که چه ؟حرف را بايد زد درد را بايد گفت سخن از مهر من و جور تو نيست سخن از تو متلاشي شدن دوستي است و عبث بودن پندار سرورآور مهر آشنايي با شور ؟و جدايي با درد ؟و نشستن در بهت فراموشي يا غرق غرور ؟سينه ام اينه اي ست با غباري از غم تو به لبخندي از اين اينه بزداي غبار آشيان تهي دست مرا مرغ دستان تو پر مي سازند ”
“وقتی که بامدادن،مهر سپهر جلوه گری را آغاز می کندوقتی که مهر،پلک گرانبارخواب را،با ناز و با کرشمه زهم باز می کندآنگاه ستاره ی سحری،در سپیده دم خاموش می شودآری من آن ستاره ام که فراموش گشته امو بی طلوع گرم تو در زندگانیمخاموش گشته ام”
“آه می بینم، می بینمتو به اندازه تنهایی من خوشبختیمن به اندازه زیبایی تو غمگینمچه امید عبثیمن چه دارم که ترا در خور؟هیچ -من چه دارم که سزاوار تو؟هیچ-تو همه هستی من، هستی منتو همه زندگی من هستیتو چه داری؟همه چیز -تو چه کم داری؟ هیچ”
“دوباره جان و دلم از تو شادمان گردددر آن زمان که شوی باز مهربان با من”
“و تو رفتی هنوزسالهاست که در گوش من آرام آرامخش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارمو من اندیشه کنان غرق این پندارمکه چراخانه کوچک ما سیب نداشت”