“اگر تو باز نگردي اميد آمدنت را به گور خواهم بردو كس نمي داندكه در فراق تو ديگرچگونه خواهم زيستچگونه خواهم مرد”
“سکوت کرده امنگاه می کنمو می شمارم قدم هایت را که این گونه آرام تو را از من دور می کنندمی شمارم زمان را که این گونه آسان تو را از من می گیردمی دانم زمانی که محو شوی گریه خواهم کردو خواهم شمارد که چند روز به نامت گذشتراستی یادت هست وقتی آمدی راه را گم کرده بودی؟”
“روزی خواهم آمد،و پیامی خواهم آورددر رگها ،نور خواهم ریخت.و صدا خواهم در داد:ای سبدهاتان پر خواب!سیب آوردمسیب سرخ خورشید”
“تو ماه رابیشتر از همه دوست می داشتیو حالاماه هر شبتو را به یاد من می آوردمی خواهم فراموشت کنماما این ماهبا هیچ دستمالیاز پنجره ها پاک نمی شود”
“هملت: من افیلیا را دوست میداشتم. اگر محبت چهل هزار برادر را روی هم میگذاشتید با عشق من برابری نمیکرد. (به لایرتیس –برادر افیلیا) تو برای خاطر او چه کارهایی حاضر هستی بکنی؟کلادیوس: لایرتیس، او دیوانه است.گرترود: شما را به خدا، راحتاش بگذارید.هملت: بگو ببینم. اشک میریزی؟ میجنگی؟ گرسنهگی میکشی؟ بدن خودت را پاره پاره میکنی؟ زهر مینوشی؟ نهنگ میخوری؟ من هم حاضرم همه این کارها را بکنم. آمدهای اینجا شیون بکنی! خودت را در گور میاندازی که بیش از من اظهار تالم کرده باشی؟ خودت را پهلوی او زنده به گور میکنی؟ من هم میکنم. سخن از کوه میگویی؟ بگو بیایند روی من و اُفیلیا میلیونها پیمانه خاک بریزند چنانکه قُلهی کوه مزار ما جرم سوزان خورشید را بخراشد، و کوه اوسا در مقابل آن مانند خاکی بر چهرهی زمین بیشتر نباشد. ها! اگر تو بخواهی پریشان بافی کنی من بیش از تو پریشان خواهم گفت.هملت، پردهی پنجم، صحنهی اول ترجمهی مسعود فرزاد”
“با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي ... خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند ”