“من نیز با پیروی از فروید اغلب رؤیاپرداز را کوتوله ی فربه و سرحالی تصور می کنم که در دل جنگل دندریت ها و اکسون ها، زندگی خوبی برای خود دست و پا کرده است. روزها می خوابد ولی شب ها، با وزوز و همهمه ی سیناپس ها سر از نازبالشش برمی دارد، نوشابه ی عسلی اش را می نوشد و با تنبلی، رشته ی رؤیاهای میزبانش را درهم می تند... به قصه های مضحک پریان شبیه است. درست همان انسان انگاری رایج قرن نوزدهم. همان خطای متداول فروید در عینی نمایاندن ساختارهای انتزاعی ذهن و مبدل ساختنشان به جن و پری هایی مستقل و مختار. فقط کاش من هم باورش نداشتم! ”
“ کتاب «این سوی رودخانه اُدر» شامل پنج داستان است:د استان اول به نام " هیچ جز ارواح " یکی از بهترین داستان های مجموعه است. پسر و دختری که روابط سردی بین شان حاکم است و خودشان هم نمی دانند، چرا با هم هستند و چه را بطه ای می خواهند با هم داشته باشند، با یک فورد رنجر همراه با یک پیت بنزین ، یک باکس سیگار ، چند تا سیب و نان، می خواهند از شرق به غرب آمریکا سفر کنند ولی در شهر آوستین میان صحرای نوادا می ایستند و ..هرمان با همین تصاویر کوچک و زیبا، در میان سردی و پوچی روابط نوید زندگی می دهد، زندگی ای که وقتی فهمیدی که یک خالی بی معنا و پوچ است می توان دل به زیبایی های کوچک ِ آن بست و زنده بود.مثل شخصیت بادی که این جهان کسالت آور را، زنی که چاق و زشت می شود و بیابانی که پوستت را می سوزاند، با چیزهایی مثل بچه و شام دسته جمعی فراموش می کند. داستان دوم " این سوی رودخانه اُدر" است. داستان کوبرلینگ، مرد تنهایی که گذشته اش، امروزش را ساخته است. او تپه ای خاکی وسط باغش ساخته تا روی آن بایستد و اطرافش را ببیند؛ رودخانه را و جریانش و همه ی چیزهایی که در آن سوی رودخانه جاری است. داستان سوم "مرجان های سرخ"یکی از داستان های غریب این مجموعه است. داستان از سه نسل قبل شروع می شود؛ زمانی که مادر مادر بزرگ و پدرپدربزرگ راوی در روسیه هستند و روابط سردی با یکدیگر دارند. در آنجا مادرمادربزرگش یک دستبند مرجان سرخ از مردی که دوستش دارد می گیرد.شوهرش وقتی از موضوع خبردار می شود نزد آن مرد می رود، ولی کشته می شود و مادرمادربزرگ به آلمان برمی گردد. حالا دستبند به دست راوی است و او از عدم ارتباط با معشوقش ( که همان نتیجه ی مرد روسی است.) رنج می برد. در داستان چهارم " دوربین" ما باز هم با یک رابطه ی سرد مواجهیم، رابطه ای که شاید نسبت به بقیه کمی پیچیده تر و روانشناختی تر است. راوی دختری است که با یک هنرمند زشت و قد کوتاه دوست است و خودش هم نمی داند چرا او را انتخاب کرده و چه می خواهد( راستی واقعا" زن ها چه می خواهند؟)و در داستان آخر " پایان چیزی " راوی دختری است که در کافه نشسته و مخاطبی نامعلوم دارد. او قصه ی مادربزرگش را تعریف می کند که در روزهای آخر عمرش در چه شرایطی می زیسته و چگونه بوده. داستان از طنز سیاهی برخوردار است. ما همانطور که از رفتارهای او به خنده می افتیم در همان حال می دانیم که با تراژدی یک زندگی مواجهیم.هرمان، شخصیت های زنش را به بهترین شکل می شناسد و با قدرت تمام می سازد، مردانش همه ساکتند و حرف نمی زنند، هیچ شغلی ندارند. شاید او اینگونه آن ها را ستایش می می کند؛ با مجهول بودن، خسته بودن، پوچ بودن، بی حوصله و بی خیال بودن. داست”
“هزاران چشم گویا و لب خاموشمرا پیک امید خویش می داندهزاران دست لرزان و دل پرجوشگهی می گیردم، گه پیش می راندپیش می آیمدل و جان را به زیورهای انسانی می آرایمبه نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخندنقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کَند...شما، ای قله های سرکش خاموشکه پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید...غرور و سربلندی هم شما را بادامیدم را برافرازیدچو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داریدغرورم را نگه داریدبه سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.”
“به شب تکیه داده ام و با صدای تو فکر می کنم؛ شب همیشه با من صمیمی است؛ کنار من چهارزانو می نشیند و با مداد رنگی های کودکیم ماه را خط خطی می کند؛ دستانش پر از زخم پنجره هاست.... و سکوت را در دهان می جود آرامچیستا یثربی”
“روی دفترهایم، روی میز تحریرم،روی درختان، روی ماسه،روی برف، نام تو را می نویسم. روی همه ی صفحه های خوانده شده، روی صفحه های سفید، روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر، نام تو را می نویسم. روی جنگل و کویر، بر آشیانه ها و گل های طاووسی نام تو را می نویسم. روی همه ی تکه پاره های آسمان لاجوردی، روی مرداب،این آفتاب پوسیده، روی رودخانه،این ماه زنده، نام تو را می نویسم. و به نیروی یک واژه، زندگی را از سر می گیرم، من برای شناختن و نامیدن تو، پا به جهان گذاشته ام ای آزادی!”
“ دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده و نه کسی به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحطه ای و هر جا و تنها با خویش دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده و نه کسی به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحطه ای و هر جا و تنها با خویش چرا که میعاد جای دیدار تست با دیگری اما میقات زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن و دانستم و دیدم سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. اینکه خود را در ازمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و ادم ها سنجیدن و حدودش را به دست اوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ به هر مقدسی که نزدیک شدی می بینی که تقدس در عالم خارج نیست بلکه در تو است در ذهن تواست ویا بوده است و رمز هر مقدسی در حریم هایش نهفته است در فاصله ها و حریم را که برداشتی شیی است یا ادمی شهریست یا تکاملی بهر صورت این هم تجربه ای یا نوعی ماجرای ساده و بی ماجرا گر چه بسیار عادی مبنای نوعی بیداری اگر نه بیداری دست کم یک شک به این طریق دارم پله های عالم یقین را تک تک با فشار تجربه ها زیر پا می شکنم و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهی های اولیه که یقین اورند یا خیال انگیز یا محرک عمل شک کنی و یک یکشان رااز دست بدهی و هر کدامشان را بدل کنی به یک علامتاستفهام یک ادم فقط یک جفت چشم نیست و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی کار عبثی کرده ای همین جوریها متوجه شدم که یک ادم یک مجموعه زیستی و فرهنگی با هم است با لیاقت های معین و مناسبت های محدود ..... .... خدا برای انکه به او معتقد است همه جا هست”