“به جاي تسلط بر جهان بايد بر خويشتن مسلط شد”
“دریغا که بار دگر شام شد / سراپای گیتی سیه فام شد همه خلق را گاه آرام شد / مگر من، که رنج و غمم شد فزون جهان را نباشد خوشی در مزاج / بجز مرگ نبود غمم را علاج ولیکن در آن گوشه در پای کاج / چکیده ست بر خاک سه قطره خون”
“غذای روح بود باده رحیق الحقکه رنگ او کند از دور رنگ گل را دقبه رنگ زنگ زداید ز جان اندوهگینهمای گردد اگر جرعهای بنوشد بقبه طعم، تلخ چوپند پدر و لیک مفیدبه پیش مبطل، باطل به نزد دانا، حقمیاز جهالت جهال شد به شرع حرامچو مه که از سبب منکران دین شد شقحلال گشته به فتوای عقل بر داناحرام گشته به احکام شرع بر احمقشراب را چه گنه زان که ابلهی نوشدزبان به هرزه گشاید، دهد ز دست ورقحلال بر عقلا و حرام بر جهالکه میمحک بود وخیرو شر از او مشتقغلام آن میصافم کزو رخ خوبانبه یک دو جرعه برآرد هزار گونه عرقچو بوعلی میناب ار خوری حکیمانبه حق حق که وجودت شود به حق ملحق”
“شب همه شب * شب همه شب شکسته خواب به چشممگوش بر زنگ کاروانستمبا صداهای نیم زنده زدور.همعنان گشته همزبان هستم.*جاده اما ز همه کس خالی استریخته بر سر آوار آواراین منم مانده به زندان شب تیره که بازشب همه شبگوش بر زنگ کاروانستم”
“جان دگرم بخش که آن جان که تو دادیچندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شدهر سنگ که بر سینه زدم نقش تو بگرفتآن هم صنمی بهر پرستیدن من شد”
“هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود بر نخواست که من به زندگی نشستم ”