“هزاران چشم گویا و لب خاموشمرا پیک امید خویش می داندهزاران دست لرزان و دل پرجوشگهی می گیردم، گه پیش می راندپیش می آیمدل و جان را به زیورهای انسانی می آرایمبه نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخندنقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کَند...شما، ای قله های سرکش خاموشکه پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید...غرور و سربلندی هم شما را بادامیدم را برافرازیدچو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر داریدغرورم را نگه داریدبه سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.”