“فراموشي را بستاييم ؛چرا كه مارا پس از مرگ نزديك ترين دوست زنده نگه ميدارد ،و فراموشي را با دردناك ترين نفرت ها بياميزيم ؛زيرا انسان دوستانش را فراموش ميكند،و رنگ مهربان نگاه يك رهگذر را .... كتاب :بار ديگر شهري كه دوست ميداشتم”
“گفتید : نشنوید و نبینید گفتیم ما به چشم گفتید : منکر به فهم خویش شوید و شعور خویشگفتیم : دشوار حالتی ست ولی چشم دیدم اینک شما ز ما باری توقع عاشق بودن و دوست داشتن دارید آری شما که روی ز سنگ آری شما که دل از آهن دارید”
“مرگ را ديدهام من. در ديدار غمناك،من مرگ را به دست سودهام. من مرگ را زيستهامبا آوازي غمناك غمناكو به عمري سخت دراز و سخت فرساينده”
“دوست داشتن در دريا شنا كردن است وعشق در دريا غرق شدن”
“من زندگي را دوست دارم ولياز زندگي دوباره مي ترسم!دين را دوست دارمولي از کشيش ها مي ترسم!قانون را دوست دارمولي از پاسبانها مي ترسم!عشق را دوست دارمولي از زنها مي ترسم!کودکان را دوست دارمولي ز آئينه مي ترسم!سلام رادوست دارم ولي از زبانم مي ترسم! من مي ترسمپس هستماينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!من روز را دوست دارم ولي از روزگار مي ترسم”