“ما شکسته پر مرغیم ای ستیزه گر صیادزجر اگر دهی باری اندک اندک آهسته”

مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales

Explore This Quote Further

Quote by مهدی اخوان ثالث / Mehdi Akhavan Sales: “ما شکسته پر مرغیم ای ستیزه گر صیادزجر اگر دهی با… - Image 1

Similar quotes

“ما چون دو دریچه روبروی همآگاه ز هر بگو مگوی همهر روز سلام و پرسش و خندههر روز قرار روز آیندهعمر آیینه بهشت اما آهبیش از شب و روز تیر و دی کوتاهاکنون دل من شکسته و خسته ستزیرا یکی از دریچه ها بسته ستنه مهر فسون نه ماه جادو کردنفرین به سفر که هرچه کرد او کردنفرین به سفر که هرچه کرد او کرد”


“ما چون دو دريچه ، رو به روي هم آگاه ز هر بگو مگوي هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آينده عمر آينه ي بهشت ، اما ... آه بيش از شب و روز تير و دي كوتاه اكنون دل من شكسته و خسته ست زيرا يكي از دريچه ها بسته ست نه مهر فسون ، نه ماه جادو كرد نفرين به سفر ، كه هر چه كرد او كرد”


“هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؟یک فریب ساده و کوچکآن هم از دست عزیزی که تو دنیا راجز برای او و جز با او نمی خواهی.من گمانم زندگی باید همین باشد.”


“گنه ناكرده بادافره كشيدنخدا داند كه اين درد كمي نيست”


“قاصدک! هان، چه خبر آوردي؟از کجا، وز که خبر آوردي؟خوش خبر باشي، امّا، امّاگرد بام و در منبي ثمر مي گردي.انتظار خبري نيست مرانه زياري نه ز ديّاري ، باري،برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس،برو آنجا که ترا منتظرند.قاصدک!در دل من همه کورند و کرند.دست بردار از اين در وطن خويش غريب.قاصدک تجربه هاي همه تلخ،با دلم مي گويدکه دروغي تو، دروغکه فريبي تو، فريب.قاصدک! هان، ولي ...راستي آيا رفتي با باد؟با توام، آي کجا رفتي؟ آي...!راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟مانده خاکستر گرمي، جايي؟در اجاقي- طمع شعله نمي بندم - اندک شرري هست هنوز؟قاصدک!ابرهاي همه عالم شب و روزدر دلم مي گريند ...”


“ کتاب «این سوی رودخانه اُدر» شامل پنج داستان است:د استان اول به نام " هیچ جز ارواح " یکی از بهترین داستان های مجموعه است. پسر و دختری که روابط سردی بین شان حاکم است و خودشان هم نمی دانند، چرا با هم هستند و چه را بطه ای می خواهند با هم داشته باشند، با یک فورد رنجر همراه با یک پیت بنزین ، یک باکس سیگار ، چند تا سیب و نان، می خواهند از شرق به غرب آمریکا سفر کنند ولی در شهر آوستین میان صحرای نوادا می ایستند و ..هرمان با همین تصاویر کوچک و زیبا، در میان سردی و پوچی روابط نوید زندگی می دهد، زندگی ای که وقتی فهمیدی که یک خالی بی معنا و پوچ است می توان دل به زیبایی های کوچک ِ آن بست و زنده بود.مثل شخصیت بادی که این جهان کسالت آور را، زنی که چاق و زشت می شود و بیابانی که پوستت را می سوزاند، با چیزهایی مثل بچه و شام دسته جمعی فراموش می کند. داستان دوم " این سوی رودخانه اُدر" است. داستان کوبرلینگ، مرد تنهایی که گذشته اش، امروزش را ساخته است. او تپه ای خاکی وسط باغش ساخته تا روی آن بایستد و اطرافش را ببیند؛ رودخانه را و جریانش و همه ی چیزهایی که در آن سوی رودخانه جاری است. داستان سوم "مرجان های سرخ"یکی از داستان های غریب این مجموعه است. داستان از سه نسل قبل شروع می شود؛ زمانی که مادر مادر بزرگ و پدرپدربزرگ راوی در روسیه هستند و روابط سردی با یکدیگر دارند. در آنجا مادرمادربزرگش یک دستبند مرجان سرخ از مردی که دوستش دارد می گیرد.شوهرش وقتی از موضوع خبردار می شود نزد آن مرد می رود، ولی کشته می شود و مادرمادربزرگ به آلمان برمی گردد. حالا دستبند به دست راوی است و او از عدم ارتباط با معشوقش ( که همان نتیجه ی مرد روسی است.) رنج می برد. در داستان چهارم " دوربین" ما باز هم با یک رابطه ی سرد مواجهیم، رابطه ای که شاید نسبت به بقیه کمی پیچیده تر و روانشناختی تر است. راوی دختری است که با یک هنرمند زشت و قد کوتاه دوست است و خودش هم نمی داند چرا او را انتخاب کرده و چه می خواهد( راستی واقعا" زن ها چه می خواهند؟)و در داستان آخر " پایان چیزی " راوی دختری است که در کافه نشسته و مخاطبی نامعلوم دارد. او قصه ی مادربزرگش را تعریف می کند که در روزهای آخر عمرش در چه شرایطی می زیسته و چگونه بوده. داستان از طنز سیاهی برخوردار است. ما همانطور که از رفتارهای او به خنده می افتیم در همان حال می دانیم که با تراژدی یک زندگی مواجهیم.هرمان، شخصیت های زنش را به بهترین شکل می شناسد و با قدرت تمام می سازد، مردانش همه ساکتند و حرف نمی زنند، هیچ شغلی ندارند. شاید او اینگونه آن ها را ستایش می می کند؛ با مجهول بودن، خسته بودن، پوچ بودن، بی حوصله و بی خیال بودن. داست”