“جوامع که فرق میان رقاص وسیاست مدار را نمی دانند نمیتوان باورمند به اعمارش بود ، به فکاهی های هردو کف میزنند به ساز هردو میرقصند و عاشقانه به دروغ های شان گوش میدهند”
“تمامی مردگان را که نمی شناسیمسایه سارانی رمیده از میان شاخه های خمیده می گذرندو تنهاصدای یکی آشناستآن که زمزمه هایش را از گلوی ما آواز می دهد.آنگاهچکمه های مان را می پوشیماز پی او می دویمو به خاطرات گذشته بدل می شویم.”
“انسان های بزرگ وقت برای ماتم ندارند چرا که می دانند فرصت های دنیا کوتاه است. -نامه ی کاترین بزرگ به امینه”
“کتیبه خوان قبایل دوراین,این سرگذشت کودکی است / که به سرانگشت پاهرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده استهرشب گرسنه می خوابیدچند و چرا نمیشناخت دلشگرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانشپس گریه کن مرا به طراوت / به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخشو آوار میخواند ریاضیات رادر سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیهادودوتا چارتا چارچارتا...در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهادبا سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش میگذشتبا بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه آری دلمگلماین اشکها خون بهای عمر رفته من استدلم گلم / این اشکها خون بهای عمر رفته من استمیراث منحکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده استتا بدانم و بدانم و بدانم / به وار / وانهادم مهر مادریم راگهواره ام را به تمامیو سیاه شد در فراموشی , سگ سفید امنیتم / و کبوترانم را از یاد بردمو می رفتم و می رفتم و میرفتمتا بدانم و بدانم و بدانم / از صفحه ای به صفحه ای / از چهره ای به چهره ایاز روزی به روزی / از شهری به شهری / زیر آسمان وطنی که در آن فقطمرگ را به مساوات تقسیم میکردندسند زده ام یک جا / همه را به حرمت چشمان تومهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعونکه میترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم راتا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد /از کلامی به کلامی / و یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصدکفایت میکرد مرا حرمت آویشن / مرا مهتاب / مرا لبخندو آویشن حرمت چشمان تو بود , نبود؟پس دل گره زدم به ضریح اندیشه ای که آویشن را می سرود.... داد خود را به بیدادگاه خود آوردم همین... نترس کافر نمی شوم هرگز، زیرا به نمیدانم های خود ایمان دارم..”
“خوشا به حال آنها که رها نشده اند از ازل که بیهوده بپویند راه ابد را که سرانجام به ازل می رسد از دوران جهان و خوشا به حال مردگان آخرین که اندوهی به ارث نمی گذارند.دل دلدادگی”
“آزادی که بپذیریآزادی که بگویی نهو اینزندان کوچکی نیست.آزادی که ساعتها دستهایت در هم قفل شوندچشمهایت بروند و بر نگردند، خیره! خیره بمانو ما اسم اعظم را به کار میبریم:اسکیزوفرنیک.آزادی که کتابها جمع شوند زیر دیرکی که تو را به آن بستهاندو یکیشانآتش را شروع کند.آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچهایبه هیچ زمانی برنگردیو از اتاقهای هتلصدای خنده به گوش برسد.”
“شما هنگام سختی دعا می کنید و در هنگام فقر زبان به نیایش می گشایید.کاش در روزگار نعمت و شادی نیز دعا می کردید.زیرا حقیقت دعا جز این نیست که شما هستی خویش را در اثیر آسمانی و اکسیر زندگی گسترش می دهید.وقتی دعا می کنید شما به معراج می روید پس بگذارید زیارت نامرئی شما از این معبد به خاطر چیزی جز وجد و شادی و همراز شدن با جان جهان نباشد.همین که به حریم این معبد پنهان وارد شوید شما را کافی است.من نمی توانم شما را دعایی بیاموزم و کلماتی تعلیم کنم که بدان خدا را نیایش کنید.خداوند به کلمات شما گوش نخواهد کرد مگر آن کلمات را خود بر زبان شما جاری کند.ای پروردگار ما- ما نمی توانیم چیزی از تو بخواهیم-زیرا تو نیاز های ما را نیک می دانی پیش از آنکه نیاز ها در ما زاده شود.نیاز حقیقی ما تویی و اگر تو خود را بیشتر به ما دهی همهء آرزوهای ما را برآورده کرده ای.ا”