“بروید ای دلتان نیمه که در شیوهی مامرد با هر چه ستم، هر چه بلا میماند”
“با توامای لنگر تسکین !ای تکانهای دل !ای آرامش ساحل !با توامای نور !ای منشور !ای تمام طیفهای آفتابی !ای کبود ِ ارغوانی !ای بنفشابی !با توام ای شور ، ای دلشوره ی شیرین !با توامای شادی غمگین !با توامای غم !غم مبهم !ای نمی دانم !هر چه هستی باش !اما کاش...نه ، جز اینم آرزویی نیست :هر چه هستی باش !اما باش!”
“با توامای لنگر تسکین!ای تکانهای دل!ای آرامش ساحل!با توامای نور!ای منشور!ای تمام طیفهای آفتابی!ای کبود ارغوانی!ای بنفشابی!با توام ای شور ای دلشورهی شیرین!با توامای شادی غمگین!با توامای غم!غم مبهم!ای نمیدانم!هر چه هستی باش!ای کاش...نه، جز اینم آرزویی نیست:هر چه هستی باش!اما باش!”
“ دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده و نه کسی به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحطه ای و هر جا و تنها با خویش دیدم که تنها خسی است و به میقات آمده و نه کسی به میعادی و دیدم که وقت ابدیت است یعنی اقیانوس زمان و میقات در هر لحطه ای و هر جا و تنها با خویش چرا که میعاد جای دیدار تست با دیگری اما میقات زمان همان دیدار است و تنها با خویشتن و دانستم و دیدم سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. اینکه خود را در ازمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و ادم ها سنجیدن و حدودش را به دست اوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ به هر مقدسی که نزدیک شدی می بینی که تقدس در عالم خارج نیست بلکه در تو است در ذهن تواست ویا بوده است و رمز هر مقدسی در حریم هایش نهفته است در فاصله ها و حریم را که برداشتی شیی است یا ادمی شهریست یا تکاملی بهر صورت این هم تجربه ای یا نوعی ماجرای ساده و بی ماجرا گر چه بسیار عادی مبنای نوعی بیداری اگر نه بیداری دست کم یک شک به این طریق دارم پله های عالم یقین را تک تک با فشار تجربه ها زیر پا می شکنم و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهی های اولیه که یقین اورند یا خیال انگیز یا محرک عمل شک کنی و یک یکشان رااز دست بدهی و هر کدامشان را بدل کنی به یک علامتاستفهام یک ادم فقط یک جفت چشم نیست و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی کار عبثی کرده ای همین جوریها متوجه شدم که یک ادم یک مجموعه زیستی و فرهنگی با هم است با لیاقت های معین و مناسبت های محدود ..... .... خدا برای انکه به او معتقد است همه جا هست”
“اگر هر کسی در هر کجا فقط زندگی میکرد و میگذاشت دیگران هم زندگی کنند خدا در هر لحظه ای حاضر میبود در هر دانه خردل در قطعات ابری که لحظه ای هستند و لحظه ای دیگر میروند.خدا همانجا بود و اما مردم اعتقاد داشتند باید همچنان بگردند چون پذیرفتن اینکه زندگی فقط یک ایمان است بسیار ساده به نظر میرسید.”
“جهان راهمين جا نگه داركمي جلوترمن آن طرف امروز پياده مي شوم كمي نزديك به پنجشنبه نگهداركسي از سايه هاي هر چه ناپيدا مي آيداز آنطرف كودكيو نزديك پنجشنبه به راه بعد از امروز مي افتدكمي نزديك به پنجشنبه نگهدارتو همان آشناترين صداي اين حدوديكه مرا ميان مكث سفربه كودك ترين سايه ها مي بريبا دلم كه هواي باغ كرده استبا دلم كه پي چند قدم شب زير ماه مي گرددو مرامي نشيند مينشينم و از يادمي روممي نشينم و دنيا را فكر مي كنمآشناترين صداي اين حدود پنجشنبه كنار غربت راه و مسافران چشمخيس دارم به ابتداي سفر مي رومبه انتهاي هر چه در پيش رو مي رسم گوش مي كني ؟مي خواهم از كنار همين پنجشنبه حرفي بزنمحالا كه دارم از يادمي رومدارم سكوت مي شوممي خواهم آشناترين صداي اين حدود تازه شومگوش مي كني؟پيش روي سفر بالاي نزديك پنجشنبه برف گرفته است پيش روي سفرتا نه اين همه ناپيدا تنها منم كه آشناترين صداي اين حدودم تنها منم كه آشناترين صداي هر حدودم حالا هر چه باران است ، در من برف مي شود هر چه درياست ، در من آبيحالا هر چه پيري است ، در من كودكهر چه ناپيدا ، در من پيداحالا هر چه هر روز و بعد از اين هر چه پيش رو منم كه از ياد مي روم ، آغاز مي شوم و پنجشنبه نزديك من است جهان را همينجا نگهدار من پياده مي شوم”