“سر خونه ی دلم ، لونه ی غمم ، یاد او نشسته یاد تِسمه و تفنگ ، قِطار فشنگ ، مادیون خسته سر سنگ چشمه ها ، توی دره ها جاده های باریک در اون شب های بارون ، چیک چیک نودون ، کوچه های تاریک لا لای لای ، آخ لا لای لای بخواب نقل و نمکدون ، بخواب غنچه ی زمستون الان... پشت شیشه ها ، روی چینه ها ، گربهه بیداره صدای چرخای گاری ، پای فراری ، پشت اون دیواره لا لای لای ، لالای لای بابات گرم شیکاره ، برات سوغاتی میاره کره اسب زین طلا ، عروس صحرا ، پری بیابون یال خونی شیرا ، روی شونه هاش ، افتاده پریشون لا لای لای گل انار ، مونده یادگار از بابای پیرت که یک شو به کوه و دشت ، رفت و برنگشت منو کرد اسیرت براش مهتاب ایوون ، کبک کوهستون گریه کردن از غم رو طاق چکمه و شمشیر ، زین اسب پیر ،وای مونده غرق ماتم لالای لای ، لالای لای بخواب شاخه ی نیلوفر ، بخواب ناز دل مادر براش دستمال سفید ، از سرِ دَستا ، پرگرفت و رقصید آبِ زیر پل نالید ، شب پره نخوابید ، سرنَزَد خورشید لالای لای ، آخ لالای لای بابات گرم شیکاره ، برات سوغاتی میاره کره اسب زین طلا ، عروس صحرا پری بیابون یال خونی شیرا ، روی شونه هاش افتاده پریشون لالای لای ، آخ لالای لای بابات گرم شیکاره ، برات سوغاتی میارهSee More”
“روی دفترهایم، روی میز تحریرم،روی درختان، روی ماسه،روی برف، نام تو را می نویسم. روی همه ی صفحه های خوانده شده، روی صفحه های سفید، روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر، نام تو را می نویسم. روی جنگل و کویر، بر آشیانه ها و گل های طاووسی نام تو را می نویسم. روی همه ی تکه پاره های آسمان لاجوردی، روی مرداب،این آفتاب پوسیده، روی رودخانه،این ماه زنده، نام تو را می نویسم. و به نیروی یک واژه، زندگی را از سر می گیرم، من برای شناختن و نامیدن تو، پا به جهان گذاشته ام ای آزادی!”
“عشق مثل نسیمی یه که علف های زیر درخت ها رو توی یه شب تاریک تکون می ده . کسی نباید سعی کنه به عشق تحقق ببخشه . عشق یه حادثه متعالی تو زندگی یه . اگه سعی کنی به عشق تحقق ببخشی و ازش خاطر جمع بشی و زیر درخت ها , اونجا که نسیم لطیف شبانه ای می وزه زندگی کنی روزهای گرم و طولانی نارضایتی به سرعت از راه می رسن و گردو غبار گاری های در حال گذر روی لبای پر التهاب و ناسور از بوسه هات می شینن .”
“دهه شصتروزی که خرید مادر٬کیف مدرسه.قرمز٬چمدانی٬کلاس اول٬با کلیدروزی که سخت حل میشد٬اصل هندسه.دبیر همدانی٬صد کاروان شهیدروزی که مرد خواهد جان بچگی.روزی که حسرت واجب است بر تو٬پای نشهایروزی که رفت برباد٬روزی که داد بر بادشهرکلان که روزی٬علیآباد بادروزی که رفت از یاد٬روزی که ماند در یادتا باد چونین باد٬داد و بیداد٬که تا باد٬چونین بادروزی که خطکش تصویری شکست میان تنبیهروزی که زنگ خانهها صور اسرافیل بودروز درک تضاد٬تبعیض٬تفاخر٬تمجیحروز لکه آب شور اشک چشمت بر غلط دیکتهروز حسرت یک بارفیکس در ذهن لاغر بازو.روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسهروز اشاعه سخنان نوآموخته٬روز تعریف پرهیجان فیلم هندیروزی که رید بر تو دختر همسایه٬روزی که درید پدرت را کشور همسایهروزی که مرد از در بسته از پنجره تو آمد.روزی که دوکانال بود.یک به جنگ میرفت٬از دو واتوواتو آمدروزی که رهبر نوجوان تانکخورده بود.روزی که آستین کوتاه لگد میان گرده بودروزی که ریش٬روزی که زیر بغل پاره٬روزی که یقه از فرط ایمان چرک بودروزی که داگلاس هنوز مایکل نبود٬کرک بودروزی که رفت از یاد٬روزی که ماند در یادشهرکلان که روزی٬علیآباد بادروزی که چمران در پارک وی آرام خسبید٬روزی که فوزیه در کربلا شد شهیدروزی که شاه رفت٬جمهوری یک بانده شدروزی که تنها راه به آزادی٬از انقلاب بودروزی که مهتاب بود٬سراب بود٬سراب ناب بودآن نوشابه که هشت ساله کنار حضرت معصومه خوردمش٬مادرم خریده بود٬سبز بود٬سونآپ بودروزی که شهوت هنوز در حومه شهر بود٬روزی که در استعاره فلک٬قطره٬بحر بودروزی که دنیا تمام میشد٬هر هفته٬جمعهها.روزی که آخرین لذت٬در گزارش هفتگی بودروزی که سرد بود٬حرام شطرنج و تختهنرد بودتنها حلال باری این رنگ و روی زرد٬تنها حلال افیون و گرد بودروزی که یاد بزرگان دیدارها٬درد قلب بودروزی که پایان بود.پادگان باد.تهران نبود٬خیابان دشتآزادگان بودطراحی کتهکولوویتس٬قدسی قاضینور٬خشم شدید برفرو به فقیر.روح جهان کارگری پله عبورانگشت یخزده پسر روزنامه فروش٬یخشکسته با اشاره انگشت.عقده به تیراژ پنجهزارتااز آسمان میکروفن میبارید٬جبراً.گوساله هم یکی را بلعید٬سهواًدختر به نام نل٬در های و هوی شهر٬در جستجوی عدن ابد٬پارادایس بوددر پشت موی ریخته بر چشم٬برادرش یا موهای منفصل از گردن پدربزرگدر لای چرخ کالسکه٬در لای عین چرخ کالسکه٬در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه٬در لای چرخ چرخش اینهمه بازی روزگاربسی رنج بردیم در این سال سی٬بسی رنج بردیم٬در این سال سی٬ که رنج برده باشیم فقط٬مرسی٬مرس”
“من نیز با پیروی از فروید اغلب رؤیاپرداز را کوتوله ی فربه و سرحالی تصور می کنم که در دل جنگل دندریت ها و اکسون ها، زندگی خوبی برای خود دست و پا کرده است. روزها می خوابد ولی شب ها، با وزوز و همهمه ی سیناپس ها سر از نازبالشش برمی دارد، نوشابه ی عسلی اش را می نوشد و با تنبلی، رشته ی رؤیاهای میزبانش را درهم می تند... به قصه های مضحک پریان شبیه است. درست همان انسان انگاری رایج قرن نوزدهم. همان خطای متداول فروید در عینی نمایاندن ساختارهای انتزاعی ذهن و مبدل ساختنشان به جن و پری هایی مستقل و مختار. فقط کاش من هم باورش نداشتم! ”
“طبیعت از خلاء متنفره.قواعد طبیعت هیچ ربطی به صاعقه های وحشیگری انسان ها ندارن.طبیعت کاری با بی شرف ها نداره.تاثیرش رو با وجود اون ها ادامه می ده و اثرش مثل همیشه مرموز و سرشار از زیبایی ه.”