“part12)و مادرم پرسيد: - شما خودتون چند تا بچه دارين؟زنيكه سرش را انداخت زير و گفت: - اختيار دارين من درس ميخونم.- جه درسي؟- درس قابلگي.سرش را تكان داد و خنديد. مادرم رو كرد به خواهرم و گفت:- پس ننه چرا معطلي؟ پاشو بچهكترو نشون خانم بده. پاشو ننه تا من برم واسهشون چايي بيارم.و بلند شد رفت بيرون. من دفترچه تمبرم را از طاقچه برداشتم و همانجور كه بيخودي ورقش ميزدم مواظب بودم كه خواهرم قنداق بچه را روي كرسي باز كرد و زنيكه دو سه جاي شكم بچه را دست ماليد كه مثل شكم ماهيهاي بابام سفيد بود و هنوز حرفي نزده بود كه فرياد بابام از اتاق خودش بلند شد. مرا صدا ميكرد. دفترچه را روي طاقچه پراندم و ده بدو. مادرم داشت از پشت در اطاق بابام برميگشت. گفتم:- شما كه اومده بودين چايي ببرين واسه مهمون!- غلط زيادي نكن، ذليل شده!”