“قول بده که خواهی آمداما هرگز نیا!اگر بیاییهمه چیز خراب میشوددیگر نمیتوانماینگونه با اشتیاقبه دریا و جاده خیره شوممن خو کرده امبه این انتظاربه این پرسه زدن هادر اسکله و ایستگاهاگر بیاییمن چشم به راه چه کسی بمانم؟”
“چیزی در درونم مرا وامی دارد رنج خود را با صدای بلند فریاد کنم.من نیک دانسته ام که چه باید بکنم.آنچه در درونم هست و هرگز فریبم نمی دهد اکنون به من می گوید:باید در مقابل دنیا بایستی،حتی اگر تنها بمانی.باید چشم در چشم دنیا بدوزی،حتی اگر دنیا با چشمان خون گرفته به تو بنگرد.ترس به دل راه نده.به سخن آن موجود کوچکی که در قلبت خانه دارد اطمینان کن که می گوید:دوستان،همسر،و همه چیز و همه کس را رها کن و فقط به آنچه برایش زیسته ای و به خاطرش باید بمیری شهادت بده”
“من تمنا کردم که تو با من باشیتو به من گفتی-هرگز-هرگزپاسخی سخت و درشتو مرا غصه ی این هرگز کشت!”
“ترجیح میدهم با کفشهایم و در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این که در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم.”
“وینسنت همسری دارد به نام هلنا. او یونانی است و موهای بلندی دارد. رنگشان کردهاست. میخواستم مبادی آداب باشم و نگویم که رنگشان کردهاست اما فکر نمیکنم برایش اهمیتی داشته باشد اگر دیگران هم بدانند رنگ موهایش طبیعی نیست. حالا هم که ریشهی موها خودشان را نشان دادهاند دیگر قیافهاش کاملا شبیه کسی شده که موهایش را رنگ کرده. چه میشد اگر من و او دوستان صمیمی بودیم. چه میشد اگر لباسهایش را به من قرض میداد و میگفت، این به تو بیشتر میآد، پیشت بمونه. چه میشد اگر در میان اشک و آه مرا صدا میزد و من میآمدم آنجا و او را در آشپزخانه دلداری میدادم و وینسنت میخواست بیاید توی آشپزخانه و ما میگفتیم نیا تو. حرفها زنونهاس! چنین صحنهای را در تلویزیون دیدهام. دو تا زن داشتند دربارهی لباسهای زیر گمشده حرف میزدند و یک مرد میخواست بیاید تو و آنها گفتند نیا تو. حرفها زنونهاس. یک دلیل اینکه من و هلنا هیچوقت دوستان صمیمی نخواهیم شد این است که او قدش دوبرابر من است. اکثر مردم دوست دارند با آدمهایی که همقد و اندازهی خودشان باشند دوست شوند، چون اینطوری گردنشان اذیت نمیشود. البته اگر بحث عشق و عاشقی در میان باشد موضوع فرق میکند چون در آن حالت تفاوت سایز خیلی هم به نظر طرفین جذاب میرسد. معنیاش این است که من همهجوره با تو کنار میآیم..”
“ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این که در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم..”