“خورشید مثل یک سکه پنجاه سنتی خیلی بزرگ بود که یک نفر نفت روش ریخته و کبریت کشیده و روشنش کرده و گفته "بیا اینو نگه دار تا من برم یه روزنامه بگیرم بیام"و سکه را کف دستم گذاشته و دیگر برنگشته بود(از کتاب صید قزل آلا در آمریکا)”
“یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که میخواست روزنامه دیلینیوز بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه میفروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلینیوز ! دیلینیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد میزد: دیلی نیوز! دیلینیوز. به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیاد تر تکرار میکرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش میآمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود.یحیی به دهن آنهایی که روزنامه میخریدند نگاه میکرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را میگرفتند و میرفتند.بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه میکرد شاید یکی از بچههای همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجهورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیادهرو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق میکردند و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه میرفت بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار میداد. میترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. میخواست گریه کند اما اشکش برون نیامد. میخواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت میکشید و میترسید.ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد:پریموس! پریموس!اسم روزنامه را یافته بود.”
“در اتاق مُتل، انجیل را باز کردم و به دنبال داستانهایی که از نابودیهای بزرگ سخن میگوید گشتم. خواندم: "...آنگاه خداوند بر سدوم و عموره گوگرد و آتش از آسمان بارانید. و آن شهرها و تمامی وادی و جمیع سکنه شهرها و نباتات زمین را واژگون ساخت."...و البته لوط به زنش گفته بود پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس پشت سر خود را "نگاه کرد" و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد...کتابی که میخواستم درباره جنگ بنویسم تمام شده است... این یکی، کتاب موفقی از کار در نیامد. جز این هم انتظار نمیرفت. آخر، این کتاب را یک ستونِ نمک نوشته است.(سلاخخانهی شمارهی پنج - کورت وُنهگات) ترجمهی ع.ا.بهرامی، ص 37”
“روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است.”
“اصفهان آزارم میداد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم به من همینطور. اما اصفهان نه. به من کار داشت. من هم به او. هر جا که پا میگذاشتم، چیزی بود که آزارم میداد. چه چیزی که به همان صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مانده بود و چه چیزی که از آن صورت درآمده بود و چیز دیگر شده بود. و همهی چیزهایی که در اصفهان بود یکی از این دوتا چیز بود. خیابانهای پهنی که به جای کوچههای باریکِ سابق کشیده بودند همانقدر غمانگیز بود که کوچههای باریک و محلههای قدیمی دستنخورده.”
“معلم پای تخته داد میزدصورتش از خشم گلگون بودو دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بودولی آخر کلاسیهالواشک بین خود تقسیم می کردندوآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زدبرای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایانتساویهای جبری را نشان میدادبا خطی ناخوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریکغمگین بودتساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر استاز میان جمع شاگردان یکیبرخاستهمیشه... یک نفر باید بپاخیزد:به آرامی سخن سر دادتساوی اشتباهی فاحش و محض استنگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت ومعلم مات بر جا ماندو او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بودآیا یک با یک برابر بود؟سکوت مدهشی بود و سوالی سختمعلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود:و او با پوزخندی گفتاگر یک فرد انسان واحد یک بودآنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکهقلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟اگر یک فرد انسان واحد یک بودآنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه میداشت بالا بودوآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟اگر یک فرد انسان واحد یک بوداین تساوی زیر و رو می شدحال میپرسم یک اگر با یک برابر بودنان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟یا چهکس دیوار چینها را بنا میکرد؟یک اگر با یک برابر بودپس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟یک اگر با یک برابر بودپس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟:معلم نالهآسا گفت:بچهها در جزوههای خویش بنویسید...یک با یک برابر نیست”
“در سال 1432 در یکی از حوزه های علمی در میان طلاب جدالی درگرفت و آتش جدال 13 روز شعله ور بود. موضوع بحث عده دندانهای اسب بود. آثار دانشمندان گذشته را بارها ورق زده بودند و گفته حکمای پیشین را نقل کرده، اما مشکل همچنان لاینحل مانده بود. روز چهاردهم جوان تازه کاری پرده شرم و حیا را درید و چنین پیشنهاد کرد که برای حل مشکل بدهان اسبی نگاه کنند و عده دندانهای او را بشمرند. این پیشنهاد کفرآمیز حاضران را چنان برانگیخت که بر سروروی جوان ریختند و اورا گوشمالی بسزا دادند و از میان خود بیرون کردند و گفتند که بدون شبهه شیطان در قالب او حلول کرده است که برای کشف حقیقت راههای نامبارکی از این قبیل پیشنهاد میکند. عاقبت پس از چند روز دیگر بحث و جدال در این مساله، آن حوزه علمی چنین فتوی داد که چون در مکتب قدما اشارتی کافی برای حل این مشکل نیامده است مشکل مزبور غیرقابل حل اعلام می شود.نقل از کتاب «اصول روانشناسی» نوشته »«نرمان ال. مان» ترجمه دکتر «محمود صناعی”