“راستی و یک رویی موهبتی است که به اندازه هوش و زیبایی نادر است، و بی انصافی است که انسان آن را از همه کس طلب کند.”
“در مورد هر انسانی که قضاوتش به راستی شایستهی اطمینان است این سوال پیش میآید که چطور شده است عقیدهی وی این اندازه مورد اطمینان قرار گرفته است؟برای اینکه فکرش برای شنیدن هر نوع تنقیدی از رفتار و عقایدش باز بوده است. برای اینکه عادت داشته است به تمام آن حرفهایی که بر ضد عقایدش اقامه میشده است گوش بدهد تا اینکه بتواند از گفتههای صحیح مخالفان بهرهمند گردد و در همان حال خود بیپرده ببیند که چه قسمتهایی از گفتهها و دلایل ایشان باطل است و بطلان آن را سر فرصت به دیگران هم نشان بدهد. برای اینکه احساس کرده است که تنها راهی که یک موجود بشری به کمک آن میتواند تا حدی به شناختن "سرتاپای یک موضوع" موفق گردد این است که به هر گونه حرف یا نظری که اشخاص مختلف، با عقاید مختلف، دربارهی آن موضوع دارند گوش دهد و تمام شکلهایی را که آن موضوع در افکار مختلف به خود میگیرد از نظرگاه صاحبان آن افکار بررسی کند. هیچ خردمندی جز با گذشتن از این راه خردمند نگردیده است و اصلا نیروی خالقهی فهم بشر طوری آفریده نشده است که وی بتواند از راهی دیگر خردمند گردد.”
“ کتاب «این سوی رودخانه اُدر» شامل پنج داستان است:د استان اول به نام " هیچ جز ارواح " یکی از بهترین داستان های مجموعه است. پسر و دختری که روابط سردی بین شان حاکم است و خودشان هم نمی دانند، چرا با هم هستند و چه را بطه ای می خواهند با هم داشته باشند، با یک فورد رنجر همراه با یک پیت بنزین ، یک باکس سیگار ، چند تا سیب و نان، می خواهند از شرق به غرب آمریکا سفر کنند ولی در شهر آوستین میان صحرای نوادا می ایستند و ..هرمان با همین تصاویر کوچک و زیبا، در میان سردی و پوچی روابط نوید زندگی می دهد، زندگی ای که وقتی فهمیدی که یک خالی بی معنا و پوچ است می توان دل به زیبایی های کوچک ِ آن بست و زنده بود.مثل شخصیت بادی که این جهان کسالت آور را، زنی که چاق و زشت می شود و بیابانی که پوستت را می سوزاند، با چیزهایی مثل بچه و شام دسته جمعی فراموش می کند. داستان دوم " این سوی رودخانه اُدر" است. داستان کوبرلینگ، مرد تنهایی که گذشته اش، امروزش را ساخته است. او تپه ای خاکی وسط باغش ساخته تا روی آن بایستد و اطرافش را ببیند؛ رودخانه را و جریانش و همه ی چیزهایی که در آن سوی رودخانه جاری است. داستان سوم "مرجان های سرخ"یکی از داستان های غریب این مجموعه است. داستان از سه نسل قبل شروع می شود؛ زمانی که مادر مادر بزرگ و پدرپدربزرگ راوی در روسیه هستند و روابط سردی با یکدیگر دارند. در آنجا مادرمادربزرگش یک دستبند مرجان سرخ از مردی که دوستش دارد می گیرد.شوهرش وقتی از موضوع خبردار می شود نزد آن مرد می رود، ولی کشته می شود و مادرمادربزرگ به آلمان برمی گردد. حالا دستبند به دست راوی است و او از عدم ارتباط با معشوقش ( که همان نتیجه ی مرد روسی است.) رنج می برد. در داستان چهارم " دوربین" ما باز هم با یک رابطه ی سرد مواجهیم، رابطه ای که شاید نسبت به بقیه کمی پیچیده تر و روانشناختی تر است. راوی دختری است که با یک هنرمند زشت و قد کوتاه دوست است و خودش هم نمی داند چرا او را انتخاب کرده و چه می خواهد( راستی واقعا" زن ها چه می خواهند؟)و در داستان آخر " پایان چیزی " راوی دختری است که در کافه نشسته و مخاطبی نامعلوم دارد. او قصه ی مادربزرگش را تعریف می کند که در روزهای آخر عمرش در چه شرایطی می زیسته و چگونه بوده. داستان از طنز سیاهی برخوردار است. ما همانطور که از رفتارهای او به خنده می افتیم در همان حال می دانیم که با تراژدی یک زندگی مواجهیم.هرمان، شخصیت های زنش را به بهترین شکل می شناسد و با قدرت تمام می سازد، مردانش همه ساکتند و حرف نمی زنند، هیچ شغلی ندارند. شاید او اینگونه آن ها را ستایش می می کند؛ با مجهول بودن، خسته بودن، پوچ بودن، بی حوصله و بی خیال بودن. داست”
“انسان هزاران سال است که همه راههای اشتباه را پیموده و همه جستجوها و تحقیقاتی را که انجام داده فقط او را به سوی بن بست کشانده”
“انسان باید بیاموزد بدون قدرت الهی سر کند...ما هنوز به این نقطه نرسیده ایم.برای رسیدن به مرحله بی خدایی کامل،تقوای بسیار زیادی لازم است و برای باقی ماندن در آن مرحله،تقوایی به مراتب بیشتر.مومن شاید این سخن را چیزی غیر از دعوت به فساد و تباهی نینگارد،اگر چنین است پس زنده باد خدا!زنده باد دروغ مقدس که بشریت را از نابودی و مصیبت می رهاند.اما آیا انسان نمی تواند بیاموزد که به کمک تقوا همان چیزی را که از خدا انتظار دارد،از خودش متوقع باشد؟با این همه،باید به این نقطه برسد.دست کم باید این راه را آغاز کنند،وگرنه خواهیم باخت.در این بازی غریبی که روی زمین درجریان است...تنها درصورتی برنده خواهیم شد که اندیشه خدا و تسلیم و تعبد ،جایش را به تقوای انسانی و شرف انسانی بدهد.”
“دیگر به راستی می دانستم درد یعنی چه. درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوشی نبود. بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد بدون آنکه بتواند رازش را برای کسی تعریف کند.، دردی که انسان را بدون قدرت دست و سر باقی می گذارد و انسان حتی یارای آن را ندارد که سرش را روی بالشت حرکت دهد. ”