“یه شعله شکسته، یه شمع رو به بادمخسته از این زمونه، فریاد گریه دارمشده فضای خونه، سیه چو روزگارماز همه دل بریدن، دل به کسی ندادمعاشق شدم به چشمات، دادم دلُ به رؤیارفتی و پا گذاشتی به سادگی حرفامبا یاد تو همیشهعمرم تموم نمی شهتموم زندگیمُ به چشمای تو دادمعمری به پات نشستم،دل به کسی ندادممنتظرم که روزی تو باشی در کنارم”
“در سالهایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزه مزه میکنم.وی گفت:"هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری یادت باشه که تو این دنیا همه ی مردم مزایای تو رو نداشتن.”
“مِرگان به کاری که مشغول میشد، چهرهاش چنان حالی میگرفت که چیزی چون احترام و بیم به دل صاحبخانه، صاحبان کار میدمید. نه کسی به خود میدید که به مِرگان تحکم کند، و نه او در کار خود چنین جایی برای کسی باقی میگذاشت. شاید برخی زنها، چون دختر حاج سالم، مسلمه، مایل بودند در مِرگان به چشم کنیز خود نگاه کنند؛ اما مِرگان -دست کم حالا- تنگ چنین باری را خرد نمیکرد. خوش خلقی او را باید از چاپلوسی جدا میکردند. روی گشادهی مِرگان در کار، نه برای خوشایند صاحب کار، بلکه برای به زانو درآوردن کار بود. مِرگان این را یاد گرفته بود که اگر دلمرده و افسرده به کار نزدیک بشود، به زانو در خواهد آمد و کار بر او سوار خواهد شد. پس با روی گشاده و دل باز به کار میپیچید. طبیعت کار چنین است که میخواهد تو را به زمین بزند، از پا درآورد. این تو هستی که نباید پا بخوری، نباید از پا دربیایی. و مِرگان نمیخواست خود را ذلیل، ذلیل کار ببیند(۲۱۷)”
“زآن پیش که نام تو ز عالم برودمِی خور که چو می به دل رسد غم برودبگشای سر زلف بتی بند به بندزآن پیش که بند بندت از هم برود”
“به کجا چنین شتابان؟گون از نسیم پرسید- دل من گرفته زین جاهوس سفر نداریز غبار این بیابان؟- همه آرزویم اماچه کنم که بسته پایم.به کجا چنین شتابان؟- به هر آن کجا که باشدبه جز این سرا، سرایم- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا راچو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتیبه شکوفهها، به بارانبرسان سلام ما را”
“آن که با تو می زند صلای مهرجز به فکر غارت دل تو نیست.گر چراغ روشنی به راه توست.چشم گرگ جاودان گرسنه ای ست!”