“عجيــــــب است كه شانه هاي آدم اين همـــهتنــــــــها و درمانده شود.آخر سر,مثل اينكه مال تو نيستند و احســاسمي كني كه با تو بيگانه اند و كسي فراموش كرده و آن ها را جــــــــــا گذاشته است”
“مردم به اين دليل عشق مي ورزند كه غمگين اند؛ به اين دليل در جست و جوي ديگري اند كه تنها هستند و عشق فقط زماني امكان پذير است كه تو تنها نباشي، بلكه در يگانگي باشي؛ با خودت قهر نباشي، بلكه با خودت در شيفتگي و سرمستي باشي”
“دسته بندي انسانها از ديد دكتر علي شريعتيدسته اولوقتي هستند هستند، وقتي كه نيستند هم نيستند.عمده آدمها حضورشان به فيزيك است. تنها با لمس ابعاد جسماني آن¬هاست كه قابل فهم مي¬شوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمي دارند.دسته دومآنان كه وقتي هستند نيستند، وقتي كه نيستند هم نيستند.مردگاني متحرك در جهان. خودفروختگاني كه هويتشان را به ازاي چيزي فاني واگذاشته¬اند. بي¬شخصيت اند و بي اعتبار. هرگز به چشم نمي¬آيند. مرده و زنده شان يكي است. دسته سومآنان كه وقتي هستند هستند، وقتي نيستند هم هستندآدم هاي معتبر و با شخصيت. كساني كه در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودشان هم تاثيرشان را مي گذارند. كساني كه همواره به خاطر ما مي¬مانند. دوسشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.دسته ي چهارمآناني كه وقتي هستند نيستند، وقتي كه نيستند هستند.شگفت انگيزترين آدم ها در زمان بودنشان چنان قدرتمند و باشكوه اند كه ما نمي توانيم حضورشان را دريابيم، اما وقتي كه از پيش ما مي روند نرم نرم آهسته آهسته درك مي كنيم. باز مي شناسيم. مي فهميم كه آنان چه بودند. چه مي گفتند و چه مي خواستند. ما هميشه عاشق اين آدم ها هستيم. هزار حرف داريم برايشان. اما وقتي در برابرشان قرار مي گيريم قفل بر زبانمان مي زنند. اختيار از ما سلب مي شود. سكوت مي كنيم و غرقه در حضور آنان مست مي شويم و درست در زماني كه مي روند يادمان مي آيد كه چه حرف ها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اين ها در زندگي هر كدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.”
“ماندهامچگونه تو را فراموش كنماگر تو را فراموش كنمبايدسالهايي را نيز كه با تو بودهامفراموش كنمدريا را فراموش كنمو كافههاي غروب راباران رااسبها و جادهها رابايددنيا رازندگي راو خودم را نيز فراموش كنمتو با همه چيز درآميختهاي!”
“من نمي دانم _ و همين درد مرا سخت مي آزارد_ كه چرا انسان اين دانا اين پيغمبر :در تكاپوهايش _چيزي از معجزه آن سو تر_ ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دليلي دارد؟ * چه دليلي دارد كه هنوز مهرباني را نشناخته است؟ و نمي داند در يك لبخند !چه شگفتي هايي پنهان است * من بر آنم كه درين دنيا _خوب بودن _به خدا سهل ترين كارست و نمي دانم كه چرا انسان تا اين حد با خوبي .بيگانه است !و همين درد مرا سخت مي آزارد”
“دستانت را گرفتندو دهانت را خرد كردند به همین سادگی تمام شدی از من نخواه در مرگ تو غزل بنويسم كلماتم را بشويم آنطور كه خون لبهايت را شستند و خون لبهايت بند نمي آمد تو را شهيد نمي خوانم تو كشته ي تاريكي هستي كشته ي تاريكي اين شعر نيست چشمان كوچك توست كه در تاريكي ترسيده است در تنهايي گريه كرده اعتراف كرده است نميخواهم از تو فرشتهاي بسازم با بالهاي نامرئي تو نيز بي وفا بودي بی پروا می خندیدی گاهي دروغ مي گفتي تو فرشته نبودي اما آنكه سينه ات را سوخته به بهشت می رود با حوریان شیرین هماغوشی می کند با بزرگان محشور می شود تو بزرگ نبودي مال همين پائين شهر بودي اين شعر نيست خون دهان توست كه بند نمي آيد”