“کاش غم و غصه هم قیمت داشت مجّانی است همه میخورند. کاش روی دهانمان کنتوری نصب میشد و جریمة غصهها را به حساب آنان میریختیم. غصه نخوریم مردم سیاستمدارها هم روزی بزرگ میشوند به مدرسه میروند و دنیا مثل گل مصنوعی قشنگ میشود هر چیز مجانی که ارزش خوردن ندارد”
In this quote by Shams Langeroodi, the poet reflects on the idea of the value of sorrow and grief. Langeroodi expresses a wish that sadness and sorrow had a price, so that everyone would think twice before indulging in them. The poet suggests that if we could assign a cost to our sorrows, perhaps we would be more conscious of how much we allow them to affect us. This reflection challenges the idea of free emotions and calls into question the true worth of things that come to us without effort or sacrifice.
In today's fast-paced and often stressful world, Shams Langeroodi's words about the value of sorrow and grief resonate strongly. The idea of assigning a cost to these negative emotions and holding individuals accountable for them is thought-provoking in a society where mental health issues are on the rise. This quote highlights the need for individuals to prioritize self-care and emotional well-being, rather than succumbing to the pressures of modern life.
The Persian proverb by Shams Langeroodi reflects on the idea that if sorrow and grief had a price, everyone would experience them for free. The use of metaphorical imagery highlights the notion that if we could quantify our emotional burdens, perhaps we would be more mindful of the weight they carry. This wisdom suggests that by reframing our perspectives on suffering, we may find a way to navigate life's challenges with greater ease.
In this quote by Shams Langeroodi, the idea of placing a value on sorrow and sadness is presented. Reflect on the following questions to explore your own thoughts and feelings about this concept:
“روزی روزگاری پادشاهی بود که دختری داشت. پادشاه دخترش را در پرده نگه داشته بود و دختر حتا روی آفتاب را هم ندیده بود. فقط دایه اش را می دید و بس.یک روز داشت بازی می کرد، چیزی از دستش دررفت و شیشه ی پنجره شکست و چشم دختر به خورشید افتاد. برف تازه باریده بود و آفتاب هم بود. دختر دو پایش را کرد توی یک کفشش و به دایه اش گفت: "من آن چیز را می خواهم! باید آن را به من بدهی!"دختر خورشید را ندیده بود و نمی دانست که چیست. دایه اش گفت: " جانم! خورشید را نمی شود گرفت." دختر دست برنداشت و آخر سر دایه مجبور شد که او را بلند کند تا از پنجره به بیرون نگاه کند، شاید دست بردارد.دختر دید که برف باریده و روی برف هم دو تا پرنده نشسته اند و آنطرف تر دو قطره خون روی برف ریخته.یکی از پرنده ها به دیگری گفت: "خواهر! ببین توی دنیا چیزی زیباتر از برف و خون پیدا می شود؟" دیگری جواب داد: "چرا پیدا نمی شود! محمد گل بادام از هر چیزی زیباتر است.”
“مردم اشتباهاتشان را روی هم میریزند و غولی به نام تقدیر میسازند ”
“ما برهنه شدیم و آغـاز کردیم. میانِ من و تو وقتی برهنه نیستیم همهچیز ساکن است. وقتی برهنه آغـاز میکنیم، بعداً میتوانیم پوشانندهترین پوشاکمان را بپوشیم و مطمئن باشیم که جریان برقرار است و همهچیز ادامه دارد. دیگران دو اشکال دارند. آنها پوشیده آغـاز میکنند، سالها پوشیده ادامه میدهند، و همین که برهنه میشوند همهچیز تمام میشود. یا این که برهنه آغـاز میکنند، امّا آغـازی میانشان روی نمیدهد. آن وقت هر کس لباس خودش را میپوشد و هر کدام به راه خود میروند”
“بر روی هم آنچه دیده میشد اینکه همه چیز به هم خورده است. چیزی از میان رفته بود که باید میرفت؛ اما چیزی که باید جایش را میگرفت، همان نبود که میباید. سرگردانی. کلافگی. ابراو با اینکه سود و زیانی چنان رویارو نداشت، احساس میکرد در توفان گم شده است. در بیابان گم شده است. تکلیف خود را نمیفهمید. کار و روزگار خود را نمیفهمید. در حدود دلبندیهایش، رفتارش بر هم خورده بود. خلق و خویش تغییر کرده بود. نگاهش روی چیزها همان نگاه پیش از این نبود. خاک و خانه و برادر و مادر، جور دیگری برایش معنا میشدند. چیزی، حجم ثقیلی ترکیده بود، منفجر شده بود و تکههایش در دود و خاک معلق بودند. تکههای معلق را نمیشناخت. تکهها، اجزاء همان ثقل بودند؛ اما دیگر ثقل نبودند و پراکنده و بیهویت بودند. لابد هر کدام هویت تازهای یافته بودند، اما ابراو نمی فهمیدشان. عباس بود، ابراو بود، هاجر بود، مِرگان بود و -شاید- سلوچ هم بود؛ اینها تکههای خانوادهی سلوچ بودند؛ اما هیچکدام خانوادهی سلوچ نبودند. هر کدام چیزی برای خود بودند. مردم زمینج تک به تک همان مردم بودند؛ اما مردم، دیگر همان مردم نبودند. کک سمجی به تنبانها افتاده بود. آفتابنشینها راه شهرها را بلد شده بودند، خرده مالکها در جنب و جوشی تازه بازی برد و باخت را میآزمودند. هر چه بود، زمینج پراکنده میشد. آرامش غبار گرفتهی دیرین بر هم خورده و کشمکشی تازه آغاز شده بود و میرفت تا جدالی تازه سر بگیرد. ء(۳۸۸)”
“ما خیال می کردیم که راه رسیدن به آن ناکجاآبادمان از هر کوچه ای باشد، باشد، قصد فقط رسیدن است، به دست گرفتن قدرت است، حاکمیت سیاسی است. فکر هم می کردیم این چیزها، این دورویی ها، پشت و واروهای هر روزه مان را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک جامه قرضی درمی آوریم و می اندازیم توی زباله دانی تالیخ. اما حالا می فهمم تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. هیچ چیز را نمی شود دور ریخت”