“باور نمی کند، دل من مرگ خویش رانه، نه من این یقین را باور نمی کنمتا همدم من است، نفسهای زندگیمن با خیال مرگ دمی سر نمی کنمآخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟آخر چگونه، این همه رویای نو نهالنگشوده گل هنوزننشسته در بهارمی پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟در من چه وعده هاستدر من چه هجرهاستدر من چه دستها به دعا مانده روز و شباینها چه می شود ؟آخر چگونه این همه عشاق بی شمارآواره از دیاریک روز بی صدادر کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟باور کنم که دخترکان سفید بختبی وصل و نامرادبالای بامها و کنار دریاچه هاچشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گوربی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاکباور کنم که دلروزی نمی تپدنفرین برین دروغ، دروغ هراسناکپل می کشد به ساحل آینده شعر منتا رهروان سرخوشی از آن گذر کنندپیغام من به بوسه لبها و دستهاپرواز می کندباشد که عاشقان به چنین پیک آشتییک ره نظر کننددر کاوش پیاپی لبها و دستهاستکاین نقش آدمیبر لوحه زمانجاوید می شوداین ذره ذره گرمی خاموش وار مایک روز بی گمانسر می زند جایی و خورشید می شودتا دوست داری امتا دوست دارمتتا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهرتا هست در زمانه یکی، جان دوستدارکی مرگ می تواندنام مرا بروبد از یاد روزگار ؟بسیار گل که از کف من برده است باداما من غمینگلهای یاد کس را پرپر نمی کنممن مرگ هیچ عزیزی راباور نمی کنممی ریزد عاقبتیک روز برگ منیک روز چشم من هم در خواب می شودزین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیستاما درون باغهمواره عطر باور من، در هوا پر است”

سیاوش کسرایی / Siavash Kasraee

سیاوش کسرایی / Siavash Kasraee - “باور نمی کند، دل من...” 1

Similar quotes

“می پرسد از من کسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند این چهره ی گم گشته در ایینه خود را نمی داند می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد ایینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد کاری بجز شب کردن امروز یا فردا نمی داند می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید میدانمحال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند می گویمش ‚ می گویمش ‚ چیزی از این ویران نخواهی یافت کاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند می گویمش ‚ آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین آن گونه می خندد که گویی هیچ از این غمها نمی داند”

محمد علی بهمنی
Read more

“ کتاب «این سوی رودخانه اُدر» شامل پنج داستان است:د استان اول به نام " هیچ جز ارواح " یکی از بهترین داستان های مجموعه است. پسر و دختری که روابط سردی بین شان حاکم است و خودشان هم نمی دانند، چرا با هم هستند و چه را بطه ای می خواهند با هم داشته باشند، با یک فورد رنجر همراه با یک پیت بنزین ، یک باکس سیگار ، چند تا سیب و نان، می خواهند از شرق به غرب آمریکا سفر کنند ولی در شهر آوستین میان صحرای نوادا می ایستند و ..هرمان با همین تصاویر کوچک و زیبا، در میان سردی و پوچی روابط نوید زندگی می دهد، زندگی ای که وقتی فهمیدی که یک خالی بی معنا و پوچ است می توان دل به زیبایی های کوچک ِ آن بست و زنده بود.مثل شخصیت بادی که این جهان کسالت آور را، زنی که چاق و زشت می شود و بیابانی که پوستت را می سوزاند، با چیزهایی مثل بچه و شام دسته جمعی فراموش می کند. داستان دوم " این سوی رودخانه اُدر" است. داستان کوبرلینگ، مرد تنهایی که گذشته اش، امروزش را ساخته است. او تپه ای خاکی وسط باغش ساخته تا روی آن بایستد و اطرافش را ببیند؛ رودخانه را و جریانش و همه ی چیزهایی که در آن سوی رودخانه جاری است. داستان سوم "مرجان های سرخ"یکی از داستان های غریب این مجموعه است. داستان از سه نسل قبل شروع می شود؛ زمانی که مادر مادر بزرگ و پدرپدربزرگ راوی در روسیه هستند و روابط سردی با یکدیگر دارند. در آنجا مادرمادربزرگش یک دستبند مرجان سرخ از مردی که دوستش دارد می گیرد.شوهرش وقتی از موضوع خبردار می شود نزد آن مرد می رود، ولی کشته می شود و مادرمادربزرگ به آلمان برمی گردد. حالا دستبند به دست راوی است و او از عدم ارتباط با معشوقش ( که همان نتیجه ی مرد روسی است.) رنج می برد. در داستان چهارم " دوربین" ما باز هم با یک رابطه ی سرد مواجهیم، رابطه ای که شاید نسبت به بقیه کمی پیچیده تر و روانشناختی تر است. راوی دختری است که با یک هنرمند زشت و قد کوتاه دوست است و خودش هم نمی داند چرا او را انتخاب کرده و چه می خواهد( راستی واقعا" زن ها چه می خواهند؟)و در داستان آخر " پایان چیزی " راوی دختری است که در کافه نشسته و مخاطبی نامعلوم دارد. او قصه ی مادربزرگش را تعریف می کند که در روزهای آخر عمرش در چه شرایطی می زیسته و چگونه بوده. داستان از طنز سیاهی برخوردار است. ما همانطور که از رفتارهای او به خنده می افتیم در همان حال می دانیم که با تراژدی یک زندگی مواجهیم.هرمان، شخصیت های زنش را به بهترین شکل می شناسد و با قدرت تمام می سازد، مردانش همه ساکتند و حرف نمی زنند، هیچ شغلی ندارند. شاید او اینگونه آن ها را ستایش می می کند؛ با مجهول بودن، خسته بودن، پوچ بودن، بی حوصله و بی خیال بودن. داست”

مهدی فاتحی
Read more

“انسان در شادی و خرسندی به چه زیبائیهایی می رسد ! چگونه دلِ آدمی مالامال از عشق می شود! احساس می کنی که می خواهی تمامی ِ عشقت را به قلب ِ دیگری سرازیر کنی، می خواهی خر چخ در اطراف ِ توست انعکاس شادی و خنده باشد . و شادی ، چه مُسری است”

داستایوفسکی
Read more

“تو ماه رابیشتر از همه دوست می داشتیو حالاماه هر شبتو را به یاد من می آوردمی خواهم فراموشت کنماما این ماهبا هیچ دستمالیاز پنجره ها پاک نمی شود”

رسول یونان
Read more

“عشق را چگونه می شود نوشتدر گذر این لحظات پرشتاب شبانهکه به غفلت آن سوال بی جواب گذشتدیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده استوگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواندمن تو رااو راکسی را دوست می دارم”

حسین پناهی
Read more