“شنیدم باز هم گوهر فشاندی ------------- که روشنفکر را بزغاله خواندیولی ایشان ز خویشانت نبودند ------------- در این خط جمله را بیجا نشاندیسخن گفتی ز عدل و داد و انرا --------------- به نان و آب مجانی کشاندیاز این نقَلت که همچون نُقل تر بود ---------------- هیاهو شد عجب توتی تکاندیسخ...ن هایت ز حکمت دفتری بود --------------- چه کفترها از این دفتر پراندیولیکن پول نفت و سفره خلق ----------------- زیادت رفت و زان پس لال ماندیسخن از آسمان و ریسمان بود ---------------- دریغا حرفی از جنگل نراندیچو از بزغاله کردی یاد ای کاش ------------ سلامی هم به میمون میرساندی--”
“اصفهان آزارم میداد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم به من همینطور. اما اصفهان نه. به من کار داشت. من هم به او. هر جا که پا میگذاشتم، چیزی بود که آزارم میداد. چه چیزی که به همان صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مانده بود و چه چیزی که از آن صورت درآمده بود و چیز دیگر شده بود. و همهی چیزهایی که در اصفهان بود یکی از این دوتا چیز بود. خیابانهای پهنی که به جای کوچههای باریکِ سابق کشیده بودند همانقدر غمانگیز بود که کوچههای باریک و محلههای قدیمی دستنخورده.”
“در اتاق مُتل، انجیل را باز کردم و به دنبال داستانهایی که از نابودیهای بزرگ سخن میگوید گشتم. خواندم: "...آنگاه خداوند بر سدوم و عموره گوگرد و آتش از آسمان بارانید. و آن شهرها و تمامی وادی و جمیع سکنه شهرها و نباتات زمین را واژگون ساخت."...و البته لوط به زنش گفته بود پشت سر خود را نگاه نکند تا چشمش به جایی که زمانی خانه و کاشانه آن همه مردم بود نیفتد. اما زن لوط برعکس پشت سر خود را "نگاه کرد" و من به خاطر همین کار، دوستش دارم. زیرا عمل او کاری انسانی بود. و به ستونی از نمک تبدیل شد...کتابی که میخواستم درباره جنگ بنویسم تمام شده است... این یکی، کتاب موفقی از کار در نیامد. جز این هم انتظار نمیرفت. آخر، این کتاب را یک ستونِ نمک نوشته است.(سلاخخانهی شمارهی پنج - کورت وُنهگات) ترجمهی ع.ا.بهرامی، ص 37”
“خدایا کفر نمیگویم، پریشانم، چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است .”
“دیوانه"یکی دیوانهای آتش برافروخت در آن هنگامه جانِ خویش را سوخت همه خاکسترش را باد میبُرد وجودش را جهان از یاد میبُرد تو همچون آتشی ای عشقِ جانسوز من آن دیوانهمردِ آتشافروز من آن دیوانهی آتشپرستم در این آتش خوشم تا زنده هستم بزن آتش به عود استخوانم که بوی عشق برخیزد ز جانم خوشم با اینچنین دیوانگیها که میخندم به آن فرزانگیها به غیر از مردن و از یاد رفتن غباری گشتن و بر باد رفتن در این عالم سرانجامی نداریم چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم لهیبی همچو آهِ تیرهروزان بساز ای عشق و جانم را بسوزان بیا آتش بزن خاکسترم کن مسام، در بوتهی هستی زرم کن”
“این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستمو در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بود فریاد بر آورد :ای مردم ! این مرد دیوانه است !سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسه زد و این براینخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم در محبت خورشید ملتهب شد و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی در حالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات و درون ما آگاه شوند،می کوشند تا ما را به بندگی کشند امانباید برای نجاتم بسیار مفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !ا”